سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد ، خدا را، همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی، بوالعجب کاری،پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چو گل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی،نه خامی،بی غمی
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
آدمی دیگر بباید ساخت ، و از نو عالمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه ی حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا،شبنمی
:: موضوعات مرتبط:
ادبی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 851
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13